مرسانا طلامرسانا طلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره
پیوند عشقمانپیوند عشقمان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
قند عسل ماقند عسل ما، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

♥ مرسانای عزیزم ♥

عشقم مرسانا

گل مامانش

مرسانا طلا این روزا همش تمایل به فعالیت و بیرون رفتن و جلب توجه با حرکات جدیدش داره. حالا کمکم داره مهارت ایستادن رو تمرین میکنه. عزیزم وقتی یه صدای آهنگین بشنوه سرسری میکنه. راستی در حالت نشسته خودشو به جلو پرت می کنه و وقتی ذوقش میکنیم هیچ تکرار میکنه و می خنده. وقتی جیغ میزنه دلت میخواد بخوریش. اما خیلی به من وابسته شده. چون بیشتر باهم تنهاييم.  ...
5 بهمن 1393

گل مامان پژمرده نشه

واقعا چرا باید نی نی ها مریض شن. :-(  درست از شبی که از مهمونی برگشتیم تو حالت بد بود و همش گریه می کردی به نظرم بخاطر یه کم غذای سفره بود که بهت دادم، بمیرم چه اشتباهی کردم!   کلی مامانو ترسوندی عمرم. بردیمت پیش دکتر چند تا شربت بهت داد. خدارو شکر الان خیلی بهتری و گریه هاتم کم شده.    بقیه در ادامه مطلب  ...
25 دی 1393

هستی من

    ممنون از تمام دوستانی که برام نظرشونو ميذارن   خیلی ها سوال کردن مرسانا به چه معنیه؟  مرسانا: یعنی هدیه خدا     ...
21 دی 1393

عروسک مامان خیلی بازیگوش شده

عروسکم گلدونه مامان و بابا ؛الان دیگه واسه خودت 8 ماه و 8 روزه شدی. هر روز کل خونه رو می گردی و می خوای از همه چیز سر در بیاری. کشو ها رو باز می کنی و هرچی توش باشه خالی می کنی و منم که میترسم دستت لای کشو ها بمونه یه سره دنبالتم. یا از میز بالا میری همش می ترسم که زمین بخوری واسه همین بیشتر وقتا کنارتم. نگران کارای خونه هم هستم واسه همین وقتی خوابی باید به کارام برسم. صبحام که زودتر از همه از خواب بیدار می شی، خیلی سحر خیزی و من با کوچکترین صدای تو باید سریع از گهواره بیارمت بیرون چون می خوای خودت پاشی چند وقته که یه ذره لوس شدی و تا من از جلو چشمات دور میشم یه گریه ای میکنی که خدا میدونه , همه صورتت میشه اشک و منم نمید...
18 دی 1393

هشت ماهه شدنم

فدای مونس مامان. امروز گلکم هشت ماهش  تموم شده چند روزی وقت نکردم به وبلاگ سر بزنم شیراز رفتیم و برگشتیم و بابا باديدن نشستنت کلی سورپرایز شد چون بهش نگفته بودم گلم خودش نشستن یاد گرفته. تولد مامان شب یلدا شیراز بودیم و بابا نتونست بیاد چون پیش آقا جون بود. همه دلشون برات تنگ شده بود. اما مامانی عسلی و بقیه خیلی سخت بود براشون که می خوایم از پیششون بیایم. قربون نشستنت که حس می کنی برای خودت مستقل شدی فدای دده گفتنت و حآلت دست دسی و سرسریت خدا پشت و پناهت باشه جگر گوشه ...
9 دی 1393

ناز دونه مامان

  قشنگ مامان    خیلی  دوس ت دارم زودتر بزرگ شی ،    تو داری کم کم یاد میگیری که راه بری قربون اون پاهای کوچیکت . فقط کاش انقدر زمین نمیخوردی و دل مامانو به درد نمی آوردی .امروز مامان اصلا حالش خوب نبود اما مثل روزای دیگه باید تا بیداری حواسم بهت باشه که یه وقت زمین نخوری یا چیزی نخوری آخه تو عاشق بالا رفتن از مبل و دیوار و کلا عاشق ایستادن روی پاهای نیم وجبیت هستی .همینطور میخوای همه چیزو با دهنت امتحان کنی .میگن لثت خارش داره که می خوای همه چیزو باهاش لمس کنی .و وقتی خوابی باید کارای خونه رو انجام بدم . خلاصه تو تمام وقتمو پر کردی . خدا رو روزی هزار بار بخاطر وجود تو شکر می کنم و ازش ...
19 آذر 1393

دخترم

عزیزم پس کی می خوای خوب شی سرماخوریت داره منو زجر می ده .بهونه من برای زندگی تو خیلی زود وارد ماه هفت زندگیت شدی ،خوشحالم که از همسن و سالای خودت جلوتری بهارمامان .الان کنارم خوابیدی و صدای نفس کشیدنت تو گوشمه بمیرم برات که سرماخوردی و درست نمیتونی نفس بکشی . ...
16 آبان 1393