عروسک مامان خیلی بازیگوش شده
عروسکم گلدونه مامان و بابا ؛الان دیگه واسه خودت 8 ماه و 8 روزه شدی.
هر روز کل خونه رو می گردی و می خوای از همه چیز سر در بیاری. کشو ها رو باز می کنی و هرچی توش باشه خالی می کنی و منم که میترسم دستت لای کشو ها بمونه یه سره دنبالتم. یا از میز بالا میری همش می ترسم که زمین بخوری واسه همین بیشتر وقتا کنارتم. نگران کارای خونه هم هستم واسه همین وقتی خوابی باید به کارام برسم. صبحام که زودتر از همه از خواب بیدار می شی، خیلی سحر خیزی و من با کوچکترین صدای تو باید سریع از گهواره بیارمت بیرون چون می خوای خودت پاشی
چند وقته که یه ذره لوس شدی و تا من از جلو چشمات دور میشم یه گریه ای میکنی که خدا میدونه , همه صورتت میشه اشک و منم نمیدونم باید چیکار کنم
فرقی هم نمی کنه در چه حالی باشی و بغل هر کی هم باشی فقط مامانتو میخوای.
2 هفته بود که مریض بودی اما خدا رو شکر امروز آبریزش بینیت ، کمتر شد.زیاد توی این ماه وزن اضافه نکردی داروهایی هم که دکتر برای سرماخوردگیت داد فایده ای نداشت دوره درمانی رو باید طی کرد.
امروز با عمه ای. واسه خرید رفتیم بیرون و تو همش بغلم بودی.
حسابی خسته شدم و مطمئنم تو هم خیلی خسته شدی. توی مغازه ها می خواستی همه چیزو برداری و تو دهنت کنی. بردمت که یه کم بیرونو ببینی و شاد شی. امشب بابا خونه نیست . با دوستاشون رفتن کوه و تو هم لالا کردی جان دلم. درست مثل فرشته هایی