مرسانا طلامرسانا طلا، تا این لحظه: 10 سال و 21 روز سن داره
پیوند عشقمانپیوند عشقمان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
قند عسل ماقند عسل ما، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

♥ مرسانای عزیزم ♥

عشقم مرسانا

روز مادر

عزیزای دلم ممنونم از شماها که باآمدنتون باعث شدين لذت مادر شدنو حس کنم.     
12 فروردين 1395

روز 7 عید

سلام نور چشمم امروز هفتمین روز سال 95 هست و ما می خوايم بریم ارسنجان خونه مادربزرگ و پدربزرگ. بابا هنوز از عسلویه برنگشتن وتا حالا خونه مادربزرگ، عمه و عموی خودم رفتيم و از خيليا هم عیدی گرفتی عزیزم.  تو و دانیال بزرگترین و قشنگترین عیدی من هستين و زیبایی زندگی من. 
7 فروردين 1395

سال نو مبارک

عشق من این دومین نوروز، دومین بهار زندگیت گل دخترم7 سین را به عشق تو می چینم  و به عشق شماها شادم و خوشحال.  بابا امروز عسلویه بود و ما خونه باباییم هستیم. تو که از سفره 7 س ین خیلی خوشت مياد.اما تا انداختیمش سریع رفتی و همشو خواستی بهم بریزی  و کلی عسلو عصبانی کردی .خلاصه اینکه عاشق ماهی هستی و دلت ميخواد همه وسايل هفت سینو برداری و بریز بپاش کنی    ...
1 فروردين 1395

آخرین روز سال 94

دخترم ، عشقم امروز آخرین روز سال 94 و فردا صبح ساعت 8 و 12 ثانیه لحظه تحویل ساله.  امیدم، عشقم آرزو می کنم سال آینده سالی بهتر از  امسال باشه، سالی که در اون خدای خوبم مهم تر از همه سلامتی را به ما ارزانی دارد. 
29 اسفند 1394

22 ماهگی ناز گل ما

عروسک خشکلم 22 ماه از متولد شدن تو و تولد دوباره من می گذرد 22 ماه با هم.  لحظه لحظه ها را با عشقت سپری کردیم و در کنارت به آرامش واقعی رسیدیم. دنيایمان با تو رنگ گلبرگ های سپيد شکوفه های بهاري گرفت و می خواهم در هوای بودن تو نفس بکشم و با تلالو چشمان تو زندگی کنم.  از تو آموختم مهر را ، عشق را،محبت را و زيباترين جملات زندگیم را از زبان شیرین تو شنيدم.  مهر مادری را با وجود تو شناختم و با آمدنت هر لحظه بیشتر و بيشتر عاشق مادرم شدم. او که همه زندگيم را مديون مهر مادریش کرد.  سپاسگزارم ازخداوندگارم که عشق را آفرید و شما دو غنچه کوچک بهاري را به من عطا کرد.  خوشحالم وقتی که می بينم چقدر از همسن و سالانت جل...
11 اسفند 1394

ناز دخترم در اسفند ماه

گلم امروز برای سنجش بهداشت نینیمون با بابایی رفتیم اما گفتن خانم مرادی نیست و ما  بردیمت پارک و حسابی تاب و سرسره خوردی آخرسرم دلت نمیخواست از اونحا دل بکنی  کلی ذوق کزدی و شعر تاب تاب عباسی خوندی و نینی هم برای اولین بار به پارک اومد چون باد می وزید زودتر برگشتیم چند روزیه که اومدیم میمند و خونه آقا هستیم و روزی چند بار می برمت اونور که به قول خودت اسبازی ..... ....... الانم خیلی خسته بودی و خوابیدی منم خیلی خستم . بابات هم داره تلوزیون برنامه نود می بینه و دانیال بعد کلی بی آرومی تو بغلم خوابه . فدای شماها ..... د
3 اسفند 1394

21 ماهگی

ماه مامان، نازگل من 21 ماهه شدی و داداشی 3 هفته داره. سه هفته و چند روزی میشه که مهمون ما شده و عضو جدید خانوادمون. 
10 بهمن 1394

دختر ناز مامان

یک دونه دختر مامان حالا یه داداش کوچولو داره  خدا این هدیه با ارزشو به ما عطا کرد و مرسانای عزیزم خیلی دوسش داره و در آینده یه همبازی خوب بنام داداش دانیال داره  امیدوارم همیشه باهم دوست باشن و مهربونی گل دخترم همیشگی باشه. این روزا حسابی ذوق میکنه و تا نینی رو میبینه با مهربونی باهاش حرف می زنه،  نازش میکنه، پاهای کوچیکشو با دستای کوچیکش میگیره و ذوقشو می کنه. فدای هردويتان. ...
7 بهمن 1394