دوباره متولد شدم
سلام . بعد از ۹ ماه که توی شکمم زندگی کردی و روز به روز بزرگتر می شدی و به من امید موندن می دادی بالاخره اومدی ، اومدی تا دنیام رنگ دیگه ای بگیره ، واقعا دنیای من بدون تو چه رنگی بود ؟
امروز 93/4/24
الان درست ۲ ماه و ده روزته . خاطرات بارداریم رو نوشتم هر روزش یه قشنگی خاصی داشت چون هر روز تو در حال تغییر بودی و من کتاب بارداری هفته به هفته رو دنبال میکردم تا ببینم هر روز جنین من چه رشدی داشته و اون از ی نطفه کوچیک که توی سونو اصلا مشخص نبود تبدیل به یک دختر ناز و مامانی شد .
شاید هیچوقت نمی فهمیدم که مادر شدن چه حسی داره . ی حس شیرین شیرین توأم با ی ترس یا شاید ....
شاید یک سختی بخاطر سنگینی مسئولیتی که ازین پس روی دوشمه
اما همین کافیه که بگم انگار تمام زندگی خلاصه می شه در وجود تو ، تو همه وجود من . مرسانای عزیزم ، عشقم ، روحم ، قلبم ، عمرم ، همه هستیم تویی .
آره بعد از 9 ماه یا دقیق بگم ۲ هفته زودتر تو بدنیا اومدی ، عملم توی بیمارستان کوثر توسط دکتر مژده تواضع انجام شد ، اون روز با بابا ابوالحسن نزدیکای ظهر ساعت دوازده رفتیم بیمارستان هر چند که اون فقط یکی دوبار تو حاملگی بامن بیرون اومد و چند بار با مامان برای رزرو رفتیم که گفتن جا ندارن و یک بارم با باباجونت قبلش خیلی استرس داشتم .
اما گفتم آخرش که چی بالاخره که باید بیاد اونم تو که انقدر لگد میزدی و تکون تکون میخوردی که انگار اونجا برات کوچیک بود و میخواستی زودتر دنیا رو ببینی . اما بهر سختی بود ۹ اردیبهشت روز سزارینم بود بالاخره اومدی و میگن بعد هر سختی شیرینیه ، تو واقعا ازروزی که توی زایشگاه با همون حال بدم دیدمت خوشمزه بودی ، تو رو خدا بمن داد و اسمتم مرسانا بمعنی هدیه خداست که بیشتر بابات دوست داشت و با مشورت هم گذاشتیم حالا تو دنیای ما شدی دنیای من و بابات و خیلیا ازته دل دوست دارن خوشحالم که تو اومدی چون بمن امید موندن داد ،!،
خدایا شکرت بخاطر این نعمت شیرینی که به ما عطا کردی خودت بما لیاقت پدر و مادر بودن بده ، کاری کن از پسش بر بیایم خدایا کمک کن من مادر خوبی باشم و ابوالحسن پدر خوبی .......ممنونم خدا
جایی که اولین بار دیدمت و متوجه وجودت شدم ، فدای تو تازه شکل گرفته بودی تقریبا یکی دو ماهی بود دکتر سمیع گفت این کیسه حاملگیه .
کاش دیگه از سختیها و ناملایمات روزگار خبری نباشه .آمین